و زمين كوچك و كوچك‌تر مي‌شود

حسن ميرزايي

و زمين كوچك و كوچك‌تر مي‌شود


حسن ميرزايي

من هم به همه مي خنديدم. بلند بلند. مي خنديدم و به كساني كه رويم نمي شد جلويشان بخندم ، در دلم مي خنديدم. مي گفتم: "آدم هاي ديوانه!". فكر مي كردم همه شان ادا در مي آورند و فرهاد و خسرو و مجنون و . . . قصه هايي اند كه به سر رسيده اند.

اولين روزهاي كلاس بود و من باز حوصله ام از پر حرفي هاي استاد سر رفت و شروع كردم به شعر خواندن و تعريف خواب هايم. اول دهان بچه ها باز ماند و بعد همه زدند زير خنده. فقط يك نفر نخنديد، انسي! .استاد عذرم را خواست و از كلاس بيرون شدم. تا يك روز كه توي راهرو ، وقتي بچه ها از جلويم رد مي شدند و هر كدام چيزي مي گفتند: "امروز مي خواي چي بگي؟" ، "باز خواب نديدي سر كلاس اين يارو تعريف كني؟" ، "يك دروغي سر هم كن و بگو استاد خواب شما رو ديديم…" ، "شعر جديد چي ، چيزي نگفتي وسط چرت و پرت هاي استاد بخوني؟" انسي برگشت و براق شد تو چشم بچه ها و گفت: "بچه ها ! درسته يه كم خل و چل معلوم مي شه ، اما آخرش يه پخي مي شه" كه همه زدن زير خنده و رفتن داخل كلاس.

انسي جدي گفت ، اين حرفش را !. براي اين كه بيشتر با هم صحبت كنيم ، جزوه هايش را خواستم و گفتم كه دلم براي امتحان ها جوش مي زند. اما انسي توي دانشگاه ، زياد پيش من نمي آمد و قرارهايمان را براي بيرون از دانشگاه مي گذاشتيم. بيرون دانشگاه به من مي گفت كه زياد خل بازي در نياورم، آرام باشم و كار به كار استادها نداشته باشم و … من هم آرام شدم.

گوشه ي دانشكده مي نشستم و انسي هم كم كم مي آمد و بعد هر روز مي آمد و همان جا مي نشست. يا حرف مي زديم يا نمي زديم و جزوه هايمان را نگاه مي كرديم. تمام مدتي كه كنار هم مي نشستيم ، جزوه هايمان يك ورق هم نمي خورد. بعد از خواب هايش گفت و اين كه چقدر دلش مي خواسته وقتي من در كلاس ، شعر مي خواندم همراهي ام كند و او هم بلند بلند شعر بخواند كه …. بعد او مي پرسيد و من مي گفتم كه براي آينده هيچ برنامه اي ندارم و زير لب مي خوانم :" هرچه پيش آيد خوش آيد ، ما كه خندان مي رويم". و او مي خنديد و مي گفت :" زندگي شوخي نيست و " . . . .

يك روز گفت :" چقدر بد كه غروب مي شه و من بايد برم خونه خودمون و تو هم!".
و من هم اين را فهميده بودم و از وقتي كه آفتاب از روي سرمان مي گذشت و سايه هايمان كش مي آمد و مي افتاد پشت سرمان ، بدم مي آمد.

كارمان اين شده بود كه هر روز از آرزوهايمان بگوييم و اين كه شب ها چقدر دير مي گذرد و جمعه شب ها كه هميشه دلگير بوده ، حالا براي هر دوي ما خوب شده بود و دلمان مي خواست ، جمعه زود شب شود و شبش هم صبح و . . .

مي گفت كه چقدر دلش مي خواهد اتاق كوچكي داشته باشد و از دهانش در رفت كه :" با هم زير يك سقف!".

هيچ نگفتم و او هم سرش را پايين انداخت و از همان جا به اين فكر افتادم كه اتاق؟ با كدام درآمد ؟!.

به زحمت به هم هديه مي داديم. هميشه سعي مي كردم يك هديه از او جلوتر باشم … كه. . . يك روز او با يك هديه آمد و اگر قبول مي كردم ، او جلو مي افتاد و من باز بايد فكر پول مي بودم كه جبران كنم.

قبول نكردم وهرچه اصرار كرد ، گفتم :" نه!" . زد زير گريه و گفت كه به چند تا از استادها هم تابه حال هديه داده و . . . .

من پرسيدم كه :" به چند تا ! واقعا دوستشون داشتي؟".

چشمانش را پاك كرد و گفت :" نه بابا تو هم ! چند تا ديگه از بچه ها هم اين كار رو مي كردند. چه مي دونم! نمره بيست مي خواستيم ، من هم مي خواستم. الان هم كه مي بيني اين جوري شدم ، ياد آن روز افتادم كه يك كادو براي استاد فلسفه بردم و او قبول نكرد. تا كادو رو بيرون آوردم و گذاشتم روي ميزش ، داد كشيد:" بي شرفا ! همه جارو به لجن نكشين ، بذارين يك جا تميز بمونه!". مي خواست از اتاقش بيرونم كند كه التماسش كردم. گفتم استاد نفهميدم و ديگه از اين غلطا نمي كنم. استاد پشت پنجره رفت ، به تو اشاره كرد و گفت:" يكي مثل اون كه بهش مي گين خل وچل به صدتاي شماها مي ارزه". و دوتايي به پنجره اتاق استاد نگاه كرديم و استاد خودش را از پشت پنجره كنار كشيد.

همان جا بود كه فكر كردم چه شعر قشنگي بايد براي استاد فلسفه بگويم و برايش بخوانم؟ تنها استادي بود كه با بقيه شان فرق داشت و وقتي شعر مي خواندم ، نمي خنديد و ساكت مي شد و سرش را مي جنبانيد و انگار كه قافيه شعرم را مي داند با من تكرار مي كرد.

انسي اصرار كرد كه هنوز پولي برايش مانده و تمامش را به اين هديه نداده و من هم قبول كردم. اما مي دانستم كه بايد جبران كنم. روزهاي نداري بود كه باز گوشه حيات دانشكده نشسته بودم ، انسي با خنده آمد و گفت:" اعلاميه ي دانشكده‌ي فيزيك فضايي رو ديدي؟". و من چيزي بر در و ديوار نمي ديدم. انسي توضيح داد كه براي يك تحقيق فضايي به يك نفر احتياج دارند كه به فضا برود.

شخص بايد مرد باشد و من به اين فكر مي كردم كه خرج زندگي ما در مي آيد؟ شنيدم انسي مي گويد:" كاش دخترها هم مي تونستن برن.! اون وقت من مي رفتم و با پولي كه مي دن يه اتاق . . ."وسط حرفش پريدم كه :" چقدري مي دن؟ " او لب ورچيد و گفت كه :" مي گن خيلي زياده. دولت هم در اين طرح مي خواد كمك كنه و قول هايي داده".

از انسي خداحافظي كردم و به دانشكده فيزيك فضايي رفتم. محوطه شلوغ بود و من فكر مي كردم همه مي روند كه براي اعلاميه ثبت نام كنند. از در دانشكده تا محل ثبت نام از همه جلو مي زدم.

ثبت نام كردم ، كلاس ها و تست هايش شروع شد. عكاسي ياد گرفتيم ، لباس فضايي پوشيدن و درآوردن و ..

خيلي ها وسط راه تو زدند و من و چند تاي ديگر ادامه داديم. جالب است كه همه سختي ها را به راحتي تحمل كردم.

يعني اصلا براي من سخت نبود. همان موقع بود كه فهميدم راستي راستي من هم خنده دار شده ام.

همه جا انسي را مي ديدم. همه جا با من بود ، با هم حرف مي زديم و وقتي چيز جالبي مي ديدم ، فكر مي كردم كه چطوري براي او تعريف كنم؟ به ياد روزهاي بچگي افتادم ، آن وقت كه به همه مي خنديدم. به آنهايي كه مي گفتند در همه چيز يك قدرت آسماني را مي بينند.

مي گفتم مگر مي شود در يك سنگ قدرت آسماني را ديد؟ در همه جا ! و حالا خودم در همه چيز انسي را مي ديدم و در همه جا. حتا در يك تكه سنگ!

همه سختي ها با ياد شادي هايي كه براي انسي مي خريدم ، تمام شد و من راهي شدم.

داخل سفينه كه شدم ، گفتم تا خود ماه با انسي حرف مي زنم و از خانه ي نقلي مان برايش مي گويم . سفينه صداي وحشتناكي كرد و نور زردي ريخت توي سفينه . چشمم به ثانيه شمار ساعت بود كه از كار افتاد و سر به بالا ماند و حركت نكرد. ساعت كه متوقف شد هيچ كاري از من بر نيامد. فقط توانستم از پنجره ببينم كه آدم هايي لخت و عور در رفت و آمدند و عده اي كه با برگ خودشان را مي پوشانند و. . . تا آدم هايي كه شبيه خودمان شدند و لباس مي پوشيدند.

بعضي هايشان آشنا بودند . پدر ، مادر، اقوام و حتي انسي! اما من هيچ احساسي نسبت به او نداشتم ، يعني به هيچ كس. بعد آدم هايي كه نمي شناختمشان و فقط مي ديدم كه انسانهايي هستند كه هر كاري دلشان مي خواهد، انجام مي دهند. با سفينه هايي به هر جا كه مي خواهند مي روند. روي خود زمين از نقطه اي به نقطه اي ديگر مي روند ، بدون هيچ وسيله اي . يا شايد وسيله اي كه من نمي ديدم. حرف نمي زدند و اما همه شان منظور هم را مي فهميدند و رهگذرانشان كه در خيابان ها با نگاه كردن به هم، همه چيز را گويا مي فهميدند. و من در تمام طول راه فقط توانستم نظاره كنم و حالا كه به اينجا رسيده ام ، مي توانم فكر كنم كه آيا درست ديده ام يا نه؟

اي كاش به اين سفر نمي آمدم ! به من گفتند براي اين سفر پول خوبي مي پردازند و من مي توانم با آن دست انسي را بگيرم و تا آخر با هم باشيم ، زير يك سقف.

فكر نمي كردم بتوانند با من كاري كند كه از فكر انسي بيرون بيايم. اما آنها توانستند و من در طول راه كه نمي دانم چقدر طول كشيد، نتوانستم لحظه اي به او بيانديشم.

گفتند به آسمانها مي روي و از آن بالا بالاها ، از روي خود ماه ، به زمين نگاه مي كني ، عكس مي گيري و بعد مي آيي و انسي با خوشحالي براي تو مي شود.

اما اگر آنها توانستند در طول سفر فكر انسي را از من دور كنند ، شايد مي توانند . . . .

اما نه ! به من قول دادند زود بر مي گردم. زود يعني كي؟ چقدر در راه بودم؟ من كه همه چيزم از كار افتاده است و . . . .

آن بايد زمين باشد . مثل همان نقشه ايست كه در دفتر مدرسه داشتيم . درياهايش همان است، اما نه ! اين زمين نيست. كشور ها را ندارد ! خشكي هايش هم مثل زمين است، اما خط هاي كشور هايش نيست.
كشور خودم مثلا كجاست؟ راستي من از كدام كشور آمدم؟ يادم نمي آيد. شايد تأثير اين سفر است و هنوز حالم درست و حسابي سر جايش نيامده. شايد تمام طول راه را خواب بودم و هنوز هم خوابم؟ از خودم نيشگوني مي گيرم و مي بينم كه بيدارم. پس از كجا آمده ام من؟

اينجا چقدر شبيه آن خواب من است. خودش است ، همين جا بود . درست همين جا! من روي همين تپه شني نشسته بودم و يك فرمول رياضي را كه روي ؟ . . . روي شن ها ، بله يادم آمد. فرمول رياضي روي شن ها نوشته شده بود و من آن را تبديل به نقاشي اش مي كردم.

يعني از روي فرمول مي كشيدم و آن فرمول تبديل به مسيح شد ! خود خود مسيح بود. اطمينان دارم. بعد كه از خواب بيدار شدم مادرم هم گفت كه در خواب زمزمه مي كردم: " انسان كامل . . . مسيح!"

نقاشي تبديل به مسيح شده بود. مسيحي كه با همه مسيح هاي ديگر فرق داشت. مسيحي كه كمي چاق بود. رنگش سفيد و چشمهايش هم آبي نبود. موهايش آنقدر كوتاه بود و بلوند نبود و در باد پيچ و تاب نمي خورد.

به زمين خيره مي شوم . درست همان جايي كه در خواب ديده ام ، يك فرمول دارد نوشته مي شود.

از علامت جذر و كسري نوشتنش مي فهمم كه فرمول رياضي است. در خوابم هم همين بود. فقط آن جا عدد ها را مي فهميدم و اين عدد ها را نمي دانم كه به چه زباني است؟

يك نفر هم ظاهر مي شود. فرمول كه نوشته مي شود، يك نفر دور آن را خط مي كشد و من حالا به وضوح او را مي بينم. به من نگاه مي كند. چشم هايش ور قلمبيده است . مي گويم :" ببخشيد! شما آدميد؟"

سر تكان مي دهد . هم به پايين و هم به بالا ! دوباره مي پرسم و مي گويم كه از زمين آمدم، به زودي مي خواهم برگردم. چهره اش از هم باز مي شود. نمي دانم مي خندد يا مي گريد؟ قلمبيدگي چشمهايش دارد خوب مي شود. شروع مي كند به صحبت . اول نا مفهوم است . مثل وقتي كه به دنبال يك موج راديويي مي گردي و موج هاي ديگر روي آن مي افتد و . . . . كم كم صحبت كردنش واضح مي شود. صدايش عين خودم است . شايد دارد صداي من را تقليد مي كند. باز مي پرسم: " شما كي هستيد؟ "

ـ يك همسايه.

ـ تا حالا شما را نديدم. تو محله ي ما زندگي مي كنيد؟

ـ توي محله تون كه نه. اما تو يك دنياييم. ما چند تا . . . اون ور تر زندگي مي كنيم.

ـ چند تا چي ؟

ـ چند تا . . . چند تا. . . آن طرف تر زندگي مي كنم.

ـ به هر حال من تا حالا نديدمتون. اين جا هم منتظرم تا از زمين با من تماس بگيرند و بگويند برگرد و دست انسي را بگير و . . . .

زمزمه مي كند:" انسي. . . انسي!" . مي گويم شما انسي را مي شناسيد؟ صورتش از هم باز مي شود. باز نمي فهمم مي خندد يا مي گريد؟ با صدايي كه ديگر شبيه من نيست و لحظه به لحظه به صداي انسي شبيه تر مي شود ، مي گويد:" انسي اينجاست. همين جا! اگر مي خواهيد او را ببينيد بايد چشم هايتان را ببنديد!"

صدا ديگر صداي خود انسي است. مي گويم كجا؟ چشمهايم را مي بندم و انسي را مي بينم كه پشت پلك هايم نشسته و مي خندد. دلم نمي خواهد ديگر چشم هايم را باز كنم . انسي را پيدا كردم.

از احساس دستي كه روي شانه ام است، چشمانم را باز مي كنم و مي بينم كه دارد لباس هاي فضايي من را در مي آورد . خودم هم كمك مي كنم و لباس ها را در مي آورم، فقط كمي احساس تنگي نفس مي كنم. مي گويد وقتي راه بيافتيم ، برطرف مي شود.

مي گويد هر عملي ، عكس العملي دارد . يك تكه سنگ به دستم مي دهد و مي گويد:" اگر به سمت زمين پرتابش كني، او هم تو را به طرف آسمان پرتاب مي كند." هر دو سنگ هايي را به سمت زمين پرتاب مي كنيم و به حركت در مي آييم .تنگي نفسم از بين مي رود.

هر سه شانه به شانه ي هم در حركتيم ! انسي آن قدر آرام آمده و كنار من حركت مي كند كه من اصلا متوجه آمدنش نمي شوم.

حالا دوتايي شده ايم . من و انسي. انسي پشت پلك هايم را نمي گويم. چشم هايم باز است و انسي هم هست. انسي اي كه زيبا تر شده و لحظه به لحظه زيباتر هم مي شود. همه جا هست و با هم مي رويم و زمين كوچك و كوچك تر مي شود.

زمستان80

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30114< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي